likely
انجمنی برای دوستداران کتاب و کتابخوانی 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نارنجستان و آدرس goldman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

متن کتاب سه تار اثر جلال آل احمد

 

سه تار
1            یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می امد. از پله های مسجد شاه به عجله پایین امد و از میان بساط خرده ریز فروش هاطس و از لای مردمی که در میان بساط گسترده ی انان ، دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند ، می گشتند ، داشت به زحمت رد می شد. سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر ، سیم های ان را می پایید که که به دگمه ی لباس کسی یا به گوشه ی بار حمالی گیر نکند و پاره نشود. عاقبت امروز توانسته بود به ارزوی خود برسد.دیگر احتیاج وقتی به مجلسی می خواهد برود ، از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منت شان را هم بکشد.

 

موهایش اشفته بود و روی پیشانی اش می ریخت و جلوی چشم راستش را می گرفت .گونه هایش گود افتاده و قیافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف می دوید.اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت ، وقتی سر وجد می امد ، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی خود را در همه نفوذ می داد.ولی حالا میان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در ان اطراف می لولیدند ، جز اینکه بدود و خود را زودتر به جایی برساند چه می توانست بکند؟از خوشحالی می دوید و به سه تاری فکر می کرد که اکنون مال خودش بود. فکر می کرد که دیگر وقتی سرحال امد و زخمه را با قدرت و بی اختیار سیم های تار آشنا خواهد کرد ، ته دلش از این واهمه خواهد داشت که مبادا سیم ها پاره شود و صاحب تار ، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند .از این فکر راحت شده بود.فکر می کرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از ان برخواهد اورد که خودش هم تابش را نیاورد و بی اختیار به گریه بیافتد . حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیافتد ، خوب نواخته. تا به حال نتوانسته بود ان طور که خودش میخواهدبنوازد.همه اش برای مردم تار زده بود ؛ برای مردمی که شاد مانی های گم شده وگریخته ی خود را در صدای تار او ودرته اواز حزین او میجستند . اینهمه شبها که در مجالس عیش وسرور اواز خوانده بودوساز زده بود، در مجالس عیش وسروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی میاورد در این همه شبها نتوانسته بود ازصدای خودش به گریه بیفتد . نتوانسته بودچنان ساز بزند که خودش را به گریه بیاندازد.یامجالس مناسب نبودو مردمی که به او پول میدادند و دعوتش میکردند ، نمیخواستند اشک های او را تحویل بگیرند ، ویاخود او از ترس این که مبادا سیمها پاره شود زخمه را خیلی ملایم تر و اهسته تراز انچه که می توانست بالاو پایین می برد.این را هم حتم داشت ، حتم داشت که تا به حال ، خیلی ملایم تر وخیلی با احتیاط تر ازان چه که می توانسته تار زده واواز خوانده . می خواست که دیگر ملالتی در کار نیاورد .می خواست که دیگراحتیاط نکند. حالا که توانسته بود با این پول هایبه قول خودش «بی برکت»سازی بخرد، حالا به ارزوی خودرسیده بود.حالا ساز مال خودش بود .حالا میتوانست چنان تار بزند که خودش به گریه بیفتد . سه سال بود که اواز خوانی میکرد .مدرسه را به خاطر همین ول کرده بود . همیشه ته کلاس نشسته بود وبرای خودش زمزمه میکرد .دیگران اهمیتی نمیدادند وملتفت نمیشدند؛ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیر بود .واز زمزمه ی او چنان بدش می امد که عصبانی می شد و ارکلاس قهر میکرد. سه چهار بار التزام داده بود که سرکلاس زمزمه نکند ؛ولی مگر ممکن بود؟ فقط سال اخر دیگر کسی زمزمه ی او را از ته کلاس نمی شنید .ان قدر خسته بود و ان قدر شبها بیداری کشیده بود که یا تا ظهردر رخت خواب می ماند ؛ و یا سر کلاس می خوابید .ولی این داستان نیز چندان طول نکشید وبه زودی مدرسه را ول کرد . سال اول خیلی خودش را خسته کرده بود .هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود وهر روز تا ظهر خوابیده بود. ولی بعد ها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود وهفته ای سه شب بیش تر دعوت اشخاص را نمی پذیرفت .کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دسته ی موزیکال یا آن دسته ی دیگر مراجعه کند . مردم او را شناخته بودند ودم درخانه ی محقرشان به مادرش می سپردند وحتم داشتند که خواهد آمد وبه این طریق ، شب خوشی را خواهند گذراند . با وجود این ، هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز بیشتر تکیده می شود.خود او به این مسئاله توجهی نداشت .فقط در فکر این بود که تاری داشته باشد .وبتواند با تاری که مال خودش باشد ،آن طوری که دلش می خواهد تار بزند .این هم به آسانی ممکن نبود.فقط در این اواخر ،با شباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود ،توانسته بود چیزی کنار بگذارد ویک سه تار نو بخرد.واکنون که صاحب تار شده بود  نمی دانست دیگر چه آرزویی دارد.لابد می شدآرزوهای بیش تری هم داشت.هنوز به این مسئاله فکر نکرده بود.وحالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی برساندو سه تار خود رادرست رسیدگی کند و توی کوکش برود .حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی ، وقتی تار زیر دستش بود ،و با آهنگ آن آوازی را می خواند ، چنان در بی خبری فرو می رفت وچنان آسوده می شد که هرگز دلش نمی خوا ست تار را زمین بگذارد .ولی مگرممکن بود ؟ خانه ی دیگران بود وعیش وسرور دیگران و او فقط  می بایست  مجلس دیگران را گرم کند. در همه ی این بی خبری ها ،هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته بود دل خودش راگرم کند .



درشب های دراز زمستان ، وقتی از این گونه مجالس ، خسته و هلاک بر می گشت و راه خانه ی خود را در تاریکی ها می جست ، احتیاج به این گرمای درونی را چنان زنده وجان گرفته حس می کرد که می پنداشت شاید بی وجود  آن ، نتواند خود را تا به خانه هم برساند .چندین بار دراین گونه مواقع وحشت کرده بود و به دنبال این گمگشته ی خود ، چه بسا شب ها که تا صبح در گوشه ی میخانه ها به روز آورده بود. خیلی ضعیف بود .در نظر اول خیلی بیش تربه یک آدم تریاکی می ماند . ولی شوری که امروز دراو بود وگرمایی که ازیک ساعت پیش تا کنون -از وقتی که صاحب سه تار شده بود-در خود حس می کرد، گونه هایش را گل انداخته بود وپیشانیش را داغ می کرد. با این افکار خود ، دم درمسجد شاه رسیده بود وروی سنگ آستان ی آن پا گذاشته بود که پسرک عطر فروشی که روی سکوی کنار در مسجد، دکان خود را می پایید ، وبه انتظار مشتری ، تسبیح میگرداند ، از پشت بساط خود پایین جست ومچ دست اورا گرفت . -لا مذهب!با این آلت کفر توی مسجد ؟!توی خانه ی خدا؟! رشته ی افکار او گسیخته شد .گرمایی که به دل او راه می یافت محو شد .اول کمی گیج شد و بعد کم کم دریافت که پسرک چه می گوید . هنوز کسی ملتفت نشده بود .رفت وآمدها زیاد نبود.همه سرگرم بساط خرده ریز فروشها بودند .او چیزی نگفت.کوششی کرد تا مچ خود را رها کند وبه راه خود ادامه بد هد، ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود. مچ دست او را گرفته بود وپشت سر هم لعنت می فرستادودادوبی داد می کرد: -مرتیکه ی بی دین،از خدا خجالت نمی کشی؟!آخه شرمی ... حیایی. او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود ، ولی پسرک به این آسانی راضی نبود و گویی می خواست تلافی کسادی خود را سر او در بیاورد.کم کم یکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آنها جمع میشدند؛ ولی هنوز کسی نمی دانست چهخبر است .هنوز کسی دخالت نمی کرد .او خیلی معطل شده بود. پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد .اما سرمایی که دل او را می گرفت دوباره بر طرف شد.گرمایی در دل خود ، وبعد هم در مغز خود ، حسکرد .برافروخته شد.عنان خود را از دست داد وبا دست دیگرش  سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت .نفس پسرک برید و لعنت هاو فحش های خود را خورد.یک دم سرش گیج رفت .مچ دست او را فراموش کرده بود وصورت خود را با دو دست می مالید. ولی یک مرتبه ملتفت شده واز جا پرید .او با سه تارش داشث وارد مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبید ومچ دستش رادوباره گرفت. دعوا در گرفته بود .خیلی ها دخالت کردند.پسرک هنوز فریاد میکرد، فحش می داد و به بی دینها لعنت می فرستاد و از اهانتی که به آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود ، جوش می خورد ومسلمانان را به کمک می خواست. هیچ کس نفهمید چه طور شد.خود او هم ملتفت نشد .فقط وقتی که سه تار او باکاسه ی چوبی اش به زمین خورد وبا یک صدای کوتاه وطنین دار شکست وسه پاره شد وسیم هایش ، در هم پیچیده ولو له شده، به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد وبه جمعیت نگریست ؛ پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خودرا خوب انجام داده است ، آسوده خاطرشد .از ته دل شکری کرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سرو صورت خود را مرتب کرد وتسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد. تمام افکار او ، هم چون سیم های سه تارش درهم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد ، یخ زده بود ودر گوشه ای کر کرده افتاده بود .و پیاله امیدش همچون کاسه ای این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد
*********** بخش 2         بچه مردم
خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بایست زندگی می کردم.اگر این شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم . یک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی رسید.نه جایی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم . می دانستم می شود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد. ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟ نمی خواستم به این صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسایه ها تعریف کردم ،... نمی دانم کدام یکی شان گفت : «خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و...» نمی دانم دیگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که : «خیال می کنی راش می دادن؟ هه!» من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم ، اما آن زن همسایه مان وقتی این را گفت ، باز دلم هری ریخت تو و به خودم گفتم: «خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم: « کاشکی این کارو کرده بودم.» ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمینان نداشتم راهم بدهند. آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت . همه شیرین زبانی های بچه ام یادم آمد . دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. وجلوی همه در و همسایه ها زار زار گریه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنیدم یکی شان زیر لب گفت :«گریه هم می کنه!خجالت نمی کشه...» باز هم مادرم به دادم رسید.خیلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که اول جوانی ام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی کند.حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهارتا بزایم . درست است که بچه اولم بود و نمی باید این کار را می کردم...ولی خوب، حال که کار از کار گذشته است.حالا که دیگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم می گفت.نمی خواست پس افتاده یک نره خر دیگر را سر سفره اش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آیا حاضر بودم بچه های شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟خوب او هم همین طور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه یک نره خر دیگر را-به قول خودش- سر سفره اش ببیند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از بچه بود. شب آخر،خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم.او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم : «خوب میگی چه کنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت: «من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم .» راه و چاره ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد.مثلا با من قهر کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یک سره کنم.صبح هم که از در خانه بیرون می رفت ، گفت: «ظهر که میام ، دیگه نبایس بچه رو ببینم ،ها!»                و من تکلیف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم، نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی دیگردست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم .این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن هایش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم کارم را بکنم . تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم.کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوب هایش را هم تنش کرده بودم.یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلی ام برایش خریده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،این فکر هم بهم هی زد که : «زن!دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»        ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچه دار شدم، برود و برایش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیآید.آخرین دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه می بردم . دوسه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم : «اول سوار ماشین بشیم، بعد برات قاقا می خرم!» یادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای دیگر ، هی ا ز من سوال می کرد.یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود، دید . وقتی زمینش گذاشتم گفت : «مادل!دسس اوخ سده بود؟» گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنیده ، اوخ شده . تا دم ایستگاه ماشین ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشین ها شلوغ بود.و من شاید تا نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم اومد.بچه ام هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام را سر برده بود. دوسه بار گفت: «پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس.پس بلیم قاقا بخلیم.» و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است که یکبار پرسید: «مادل !تجا میلیم؟» من نمی دانم چرا یک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم : میریم پیش بابا. بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسید : «مادل! تدوم بابا؟» من دیگر حوصله نداشتم .گفتم: جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها! حال چقدر دلم می سوزد. این جور چیزها بیش تر دل آدم را می سوزاند.چرا دل بچه ام را در آن دم آخر این طور شکستم ؟از خانه که بیرون آمدیم، با خود عهد کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اینطور ساکتش کردم؟ بچهکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برایش شکلک در می آورد حرف می زد گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که هی رویش را به من می کرد.میدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پیاده می شدیم ، بچه ام هنوز می خندید.میدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خیلی بودند.و من هنوز  وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شاید نیم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر شدند.آمدم کنار میدان .ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور حالیش کنم.آن طرف میدان ، یک تخمه کدویی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و گفتم: بگیر برو قاقا بخر.ببینم بلدی خودت بری بخری. بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت: «مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم : نه من این جا وایسادم تو رو می پام .برو ببینم خودت بلدی بخری. بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اینکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور باید چیز خرید.تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب نگاهی بود!مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی آن روز عصر که جلوی درو همسایه ها از زور غصه گریه کردم -هیچ این طور دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزدیک بود  طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز می خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چه طور خود را نگه داشتم . یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم : «برو جونم !این پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همین . برو باریکلا.» بچهکم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگیرد و گریه کند،گفت : «مادل من تخمه نمی خوام .تیسمیس می خوام . » من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ی: خرده دیگر معطل کرده بود ، اگر یک خرده گریه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گریه نکرد . عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم : «کیشمیش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.» و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم: «ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پیدا نبود که بچه ام را زیر بگیرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت : «مادل تیسمیس هم داله؟» من گفتم : «آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .» و او رفت . بچه ام وسط خیابان رسیأه بود که ی: مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم . و بی این که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خیابان پرتاب کردم و بچه ام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت : «مادل !چطول سدس؟» گفتم : هیچی جونم . از وسط خیابان تند رد میشن .تو یواش می رفتی ، نزدیک بود بری زیر هوتول. این را که گفتم ، نزدیک بود گریه ام بیفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ، گفت : « خوب مادل منو بزال زیمین.ایندفه تند میلم .» شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام . ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به یآد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرین ماچی بود که از صورتش برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: «تند برو جونم، ماشین میآدش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آن طرف خیابان که رسید ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخید و به طرف من نگاه کرد ، من سر جایم خشکم زد . مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای یم همان طور زیر بغل هایم ماند. درست مثل آن دفعه که سرجیب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو می کردم و شوهرم از در رسید.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ، بچه ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا بچه نداشتم .آخرین باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم . درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم.درست همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از دیدن او حظ می کردم.و به عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم . ولی یک دفعه به وحشت افتادم .نزدیک بود قدمم خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد.از این خیال ، موهای تنم راست ایستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پایین تر خیال داشتم توی پس کوچه ها بیندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم، که یکهو ، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد .مثل این که حالا مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوان هایم لرزید. خیال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پایید ، توی تاکسی پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد . نمی دانم چه طور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی این که بفهمم ، و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.و شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیآورم.
********** بخش 3 وسواس غلامعلی خان سلانه سلانه از پله های حمام بالا آمد. کمی ایستاد و نفس خود را تازه کرد و باز به راه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ایستاد.انگشت به پیشانی خود گذارد؛ شقیقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را درهم کشید و چند مرتبه شیطان را لعن کرد. درست فکر کرده بود.اکنون به یادش می آمد که وقتی خواسته بود غسل کند ، یادش رفته بود استبراء کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست است و نه پاک شده.گذشته از این که لباسش نیز نجس گردیده و باید هنوز چرک نشده عوضُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُش کند. چند دقیقه مردد ماند .خواست باور نکند :«شایداشتباه کرده م ...» ولی نه ،درست بود .تمام قراین گواهی می دادند .خواست برگردد و دوباره به حمام برود ، ولی هم خجالت کشید واز این لحاظ که ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود وتا نماز مغرب وقت زیاد داشت که تجدیدغسل کند ،تنبلی کرد و بر نگشت . چند بار دیگر شیطان را لعنت کرد ، بغچه ی حمام خود را زیر بغل جا به جا کردوعبای خود را به روی آن کشید وباز سلانه سلانه به راه افتاد .
*** آفتاب ، شیشه های سقف حمام را قرمز کرده بود که غلامعلی خان توی خزینه ، انگشت بهدر گوش خود گذارده بود وقربت الی الله غسل می کرد . سعی میکرد هیچ یک از مقدمات ومقارنات را فراموش نکند . سوراخ های گوش خود را دست مالید ،توی ناف خود را سرکشی کرد . استبرائ وبعد هم نیت ، وبعد شروع کرد :یک دور به نیت طرف راست، یک دور به نیت طرف چپ ؛ ...که بر شیطان لعنت !...ازدماغش خون باز شد . دست به دماغ خود گرفت .آب خزینه را به هم زد تا رنگ خون محو شد . وبعد هول هول از خزینه درآمد ودرگوشه ایاز حال رفت . خانه اش نزدیک بود .استاد حمام عقب پسرش فرستاد .او را با لنگ و قدیفه اش خشک کردند.خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند واز حمام بیرونش بردند . دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد .پاشد نشست واز زنش وقایع
را پرسید.ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش همه چیز را به خاطر آورد. زنش را فرستاد تا بغچه ی حمامش راحاضر کند وخودش زود لباس پوشیدوبه به راه افتاد . حمام گذرشان تا به حال حتما بسته بود .واگر هم نبسته بود او هرگز رویش نمی شد
دیگر به آن جا برود .آنروز تمام بساط حمامی بیچاره را به خون کشیده بود . ناچار به راه افتاد .او دو سه کوچه گذشت ودر میان یک بازارچه ی تاریک سر در آورد . چراغ موشی راه روی حمام بازارچه ، از ته پله ها سوسو می کرد ودرو دیوار کدر تر از آنچه بود ، نمایان می ساخت. غلامعلی خان ، خوشحال از اینکه حمام هنوز بسته نشده است ، از پله ها سرازیرشد. آخرین دلاک نوبتی حمام داشت بساط را ور می چید لنگ های خیس را به هم گره می زدو از در ودیوار می آویخت .یا قدیفه های کار کرده را تا می کرد.دمپایی ها را به کناری می زد ومی خواست چراغ را هم خاموش کند . غلامعلی خان  هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنید : -آقا حموم تعطیل شده . -سام علیکم...من انقدی کار ندارم ...یه زیر آب می رم ومی آم. -آقا جون گفتم حموم تعطیل شده ...آخه مردم هم راحتی دارن ؛ وقت و بی وقت که حموم نمی آن که. -چرا اوقاتتو تلخ می کنی داداش ؟ تا یه چپق چاق کنی ، منم اومده م ...و لباس خود را در آورد .لنگی به خود بست و راه افتاد . داخل حمام تاریک بود .چراغ خواست .دلاک تنبلی کرد واز همان بالای در ، تنها پیه سوز حمام را روشن کرد وبه دست او داد. غلامعلی خان در گرم خانه ی حمام را باز کرد .بسم اللهی گفت و وارد شد . سایه ی بزرگ ولرزان سر خود که تا وسط گنبد های سقف حمام کشیده شده بود ، با ترس نگاهی کرد وبه فکر فرو رفت .بلند تر یک بسم الله دیگری گفت وخود را به پله های خزینه رسانید.پیه سوز را بالای پله ها ، لب سنگ خزینه گذاشت. یک مشت آب مزمزه کرد .یک مشت هم به صورت خود زد .با یکی دو مشت دیگر ، پاهای خود را شست وخزینه فرو رفت. خزینه تا لب سنگ      آن پر شده بود .آب داغ خوبی بود .بدن خود را با کیف مخصوصی دست می مالید .شعله ی پیه سوز کج وراست می شدو سایه روشن دیوار تغییر می کرد .غلامعلی خان این یکی را در می یافت ، ولی گمان می کرد از ما بهتران می ایند ومی روند وهوا تکان می خورد وشعله را می جنباند . چند دقیقه صبر کرد .صدایی نیا مد .یک بسم الله بلند گفت...وشعله ی پیه سوز ساکت شد. فکر خود را هر طور بود مشغول کرد.ترس وتاریکی را از یاد برد . وسه بار دیگر بدن خود را دست مالید وبه زیر آب فرو رفت .سر کیف آمده بود. زیر آب ، پاهای خود را به ته خزینه فشارداد وسبک وآهسته دو سه ثانیه خود را در میان  آب نگه داشت.وبعد سر خود را ازآب به در آورد . یک باره ترسید .همه جا تاریک شده بود .چشم های خود را ماید .اهه ! مثل اینکه سرو صورت ودست هایش چرب شده بود.بیش تر ترسید . ودلاک را با فریادی وحشت آور ، دو سه بارصدا زد. دلاک سراسیمه وارد شد .هردو در یک آن ، با تعجب از هم پرسیدند : -پس چراغ چه شد ؟!...وهردو در جواب ساکت ماندند . دلاک برگشت ویک چراغ دیگر آورد . پیه سوز پیدا نبود ولی روی آب خزینه روغن چراغ موج می زد . وسرو سینه ی غلامعلی خان چرب شده بود . دلاک چندتا فحش نثار استاد حمام کرد و غلامعلی خان از روی خشم و بی چارگی یک لاالاه الا الله گفت و در آمد.روغن چراغ ها را با قدیفه ی خود پاک کرد.لباس پوشید وغر غر کنان  رفت.
*** فرداصبح ، قبل از اذان ، باز غلامعلی خان از کنار کوچه، بغچه ی خود را به زیر بغل زده بود ، عبا را به سر کشیده بود وسلانه سلانه به سوی حمام می رفت .وزیر لب معلوم نبودشیطان را لعن می کرد
ویا لا اله الله می گفت... هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربه الی الله به جا بیاورد.
****** ******    4
لاک صورتی
        بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند.         هاجر صبح روز چهارم ، دوباره بغچه خود را بست، و گیوه نوی را که وقتی می خواستند به این ییلاق سه روزه بیآیند ، به چهار تومان و نیم از بازار خریده بود، ور کشید و با شوهرش عنایت الله به راه افتادند.       عصر یک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا  می نشست.       زن و شوهر ، سلانه سلانه ، تا تجریش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر بالا رفت . و شوهرش، جعبه آینه به گردن ، راه نیاوران را در پیش گرفت.می خواست چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در این سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته بود حتی یک تله موش بفروشد.         هاجر شاید بیست و پنج سال داشت.چنگی به دل نمی زد.ولی شوهرش به او راضی بود . عنایت الله کاسبی دوره گرد بود . خود او می گفت دوازده سال است. دست فروشی می کند. وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آینه کوچکی  فراهم کند.از آن پس بساط خود را در آن می ریخت ، بند چرمی اش را به گردن می انداخت و به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرایه دادن راحت بود.این بزرگترین خوش بختی را برای او فراهم می ساخت.هیچ وقت به کارو کاسبی خود این امید را نداشت که بتواند غیر از بیست و پنج تومان کرایه خانه شان ، کرایه ماهانه دیگری از آن راه بیندازد.        هفت سال بود عروسی کرده بودند . ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نیز نمی توانست گناه کار بداند.هرگز به فکرش نمی رسید که ممکن است شوهرش تقصیرکار باشد.حاضر نبود حتی در دل خود نیز به او تهمتی و یا افترایی ببندد.و هروقت به این فکر می- افتاد پیش خود می گفت :   «چرا بیخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نیستم که.خودش می دونه و خدای خودش...»         اتوبوس مثل برق جاده شمیران را زیر پا گذاشت و تا هاجر آمد به یاد نذر و نیازهایی که به خاطر بچه دار شدنشان ، همین دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود، بیفتد،...به شهر رسیده بودند.در ایستگاه شاه آباد چند نفر پیاده شدند.هاجر هم به دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پیچید و از ماشین پیاده شد.خودش هم نفهمید چرا چند دقیقه همان جا پیاده شده بود ایستاد:   «اوا !چرا پیاده شدم؟»        هیچ وقت شاه آباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پیاده شده بود.ماشین هم رفت و دیگر جای برگشتن نبود .خوش بختی این بود که پول خرد داشت و می توانست در توپخانه اتوبوس بنشیند و خانی آباد پیاده شود.       دل به دریا زد و راه افتاد.لاله زار را می شناخت.خواست تفریحی کرده باشد. دست بغچه را زیر بغل  گرفت ، چادر خود را محکم تر روی آن ، به دور کمر پیچید و سرازیر شد.در همان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زیربغل او مزاحم گذرندگان بود .و همه با  غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غره می رفتند و می گذشتند . سر کوچه مهران که رسید ، گیج شده بود .آن جا نیز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور نمی کرد.همه دور بساط خرده فروش ها جمع بودند و چانه می زدند. او هم راه کج کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ایستاد. پسرک هیکل او را به یک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شیشه های لاک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ، پر می کرد.پسرک ، حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زیر گل و خاکی که پایش را پوشانده بود ، هنوز پیدا بود.       هاجر نمی دانست لاک ناخن را به این آسانی می توان از دست فروش ها خرید. آهسته آهی کشید و در دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود می افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، یک دوجین سنجاق قفلی از بساط او کش می رود،...ماهی یک بار هم لاک ناخن به  چنگ بیاورد.         تا به حال ، لاک ناخن به ناخن های خود نمالیده بود.ولی هروقت از پهلوی خانم شیک پوشی رد می شد-و یا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان می رفت.نمی دانست چرا ، ولی دیده بود که خانم ها لاک های رنگارنگ به کار می برند. او ، لاک صورتی را پسندیده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت . بنفش هم زیاد سنگنین بود و به درد پیرزن ها می خورد.        از تمام لوازم آرایش ، او جز یک وسمه جوش و یک موچین و یک قوطی سرخاب چیز دیگری نداشت.وسمه جوش و قوطی سرخاب ، باقی مانده بساط جهیز او بود و موچین را از پس اندازهای خود خریده بود.تهیه کردن سفیداب هم زیاد مشکل نبود.کولی قرشمال ها همیشه در خانه داد میزدند.        یکی دوبار ، هوس ماتیک هم کرده بود ، ولی ماتیک گران بود ، و گذشته از آن ، او می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند . کمی سرخاب را با وازلینی که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دایم می ترکید، خریده بود ، مخلوط می کرد و به لب خود می مالید. تا به حال سه بار این کار را کرده بود.مزه این ماتیک جدید زیاد خوش آیند نبود . ولی برای او اهمیت نداشت.خونی که از احساس زیبایی لب های رنگ شده اش به صورت او می دوید، آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد و شعفش وامی داشت که همه چیز را فراموش می کرد...      طوری که کسی نفهمد ، کمی به ناخن های خود نگریست.گرچه دستش از ریخت  افتاده بود ، ولی ناخن های بدترکیبی نداشت.همه سفید،کشیده و بی نقص بودند. چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانیکور کند!این جا، بی اختیار ، به یاد همسایه شان ، محترم ، زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تمام اهل محل می آمد، در نظر آورد.حسادت و بغض ، راه گلویش را گرفت و درد ، ته دلش پیچید...        پسرک تمام وسایل آرایش را داشت.در بساط او چیزهایی بود که هاجر هیچ وقت نمی توانست بداند به چه درد می خورند.این برای او تعجب نداشت.در جهان خیلی چیزها بود که به فکر او نمی رسید.برای او این تعجب آور بود که پسر کوچکی، بساط به این مفصلی را از کجا فراهم کرده است!این همه پول را از کجا آورده است؟         قیمت اجناس بساط او را نمی دانست.ولی حتم داشت تمام جعبه آینه پر از خرده ریز شوهرش ، به اندازه ده تا از شیشه های لاک این پسرک ارزش نداشت.         یک بار دیگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد. سن و سال زیادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه زیربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ، رهاکرد و قیمت لاک ها را یکی یکی پرسید. هیچ وقت فکر نمی کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دایم تکرار می کرد : « بیس و چار زار؟!...بیسد و چارزار!...لابد اگه چونه بزنم یق قرونشم کم می کنه ...نیس ؟تازه بیس و ...چقدر میشه ...؟چه می دونم ؟همونشم از کجا گیر بیارم؟...»
*      دوساعت به غروب مانده یکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی ، عرق ریزان و هن هن کنان ، خورجین کاسه بشقاب خود را ، در پیچ و خم یک کوچه تنگ و خلوت ، به زحمت ، به دوش کشید.و گاه گاه فریاد می زد: «آی کاسه بش...قاب!کاسه های همدان ، کوزه های آب خوری...»      خیلی خسته بود.با عصبانیت فریاد می کرد.در هر ده قدم یک بار ، خورجین سنگین خود را به زمین می نهاد و با آستین کت پاره اش ، عرق پیشانی خود را می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجین سنگین را به دوش می کشید.در هر دو سه بار هم ، وقتی طول یک کوچه را می پیمود، در کناری می نشست و سر فرصت چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت.     از کوچه ای باریک گذشت ، یک پیچ دیگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای پهن تر شد.    این جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ، نو نوارتر و هزاره سنگ چین دو طرف آن مرتب تر، و گذرگاه ، وسیع تر و فضای کوچه دل بازتر بود. این ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.این جا می توانست ، با کمال آسودگی ، هر طور که دلش می خواهد ، راه برود ، و خورجین کاسه بشقابش را به  دوشش بکشد. خرابی لبه جوی ها ، تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشیده و بزرگی که سر هر پیچ ، به ارتفاع کمر انسان ، در شکم دیوارهای کاه گلی ، معلوم نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، ...در این پس کوچه ها بزرگترین دردسر بود. و او با این خورجین سنگینش ، به آسودگی نمی توانست از میان آن ها بگذرد.         به پاس این نعمت جدید ، خورجین خود را به کناری نهاد . یک بار دیگر فریاد کرد  :    «آی کاسه بش...قاب!کاسه های مهدانی ، کوزه های جاترشی!»           و به دیوار تکیه داد و کیسه چپق خود را از جیب درآورد .                  پهلوی او -چند قدم آنطرف تر- دو سگی که میان خاک روبه ها می لولیدند ، وقتی او را دیدند کمی خر خر کردند. و چون مطمئن شدند ، به سراغ کار خود رفتند.بالای سر او ، روی زمینه که گلی دیوار ، بالاتر از دسترس عابران ، کلمات یک لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل دیوار ، از چند جا ، نزدیک به محو شدنش ساخته بود ، هنوز تشخیص داده می شد.و بالاتر از آن ، لب بام دیوار ، یک کوزه شکسته ، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب خانه ها بود -آویزان بود. کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبریت بازی می کرد، غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد. داغی عصر فرومی نشست ، ولی هوا کم کم دم می کرد.نفس در هوایی که انباشته از بوی خاک آفتاب خورده زمین کوچه ، و خاکروبه های زیر و رو شده بود ، به تنگی می افتاد.گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پریدند و غوغایی برپا می کردند. در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد. و هاجر با دوتا کت کهنه و یک بغل کفش دم پایی پاره بیرون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب کردن متاع خود پرداخت. «داداش !ببین اینا به دردت می خوره؟...کاسه بشقاب نمی خوام ها!شوورم تازه از بازار خریده ...» «کاسه بشقاب نمی خای ؟خودت بگو ، خدا رو خوش میآد من تو کوچه ها سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرین نون منو آجر کنین؟» «خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بودیم که بدونیم تو امروز از این جا رد میش...»          هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و پابرهنه ، از راه رسید.نگاهی به طرف آنان انداخت و یک راست به سراغ خاک روبه ها رفت.لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را برید و به جست و جو پرداخت. هاجر او را دید و گویا شناخت.با خود گفت: «نکنه همون باشه...» کمی فکر کرد و بعد بلند ، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، این طور شروع کرد: «آره خودشه.ذلیل شده . واخ ، خداجونم مرگت کنه .پریروز دو من خورده نون براش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذلیل مرده نمیگه اگه به عطار سرگذرمون داده بودم ، دوسیر فلفل زرد چوبه بهم داده بود.یااقل کمش تو این هیرو ویر ، قند و شکری چیزی می داد  و دوسه روزی چایی صبحمونو راه می انداخت. سکینه خانم همساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...» «خورده نونی»یک نصفه خیار پیدا کرده بود . باچاقو کله ای که از جیب پشتش در آورد ، قسمت دم خورده و کثیف آن را گرفت.یک گاز محکم به آن زد و...و آن را به دور انداخت . گویا خیار تلخ بود . هاجر که او را می پایید  ،نیشش باز شد.ولی خنده اش زیاد طول نکشید. لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پیچید و متوجه کاسه بشقابی شد. معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد. «آره داداش ، چی می گفتم؟...آره...سکینه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش هر چی از و چز می کنه و این در و اون در می زنه ، خورده نون گیر بیاره ، مگه می تونه؟ آخه این روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش دیده که خورده نونش باقی بمونه ؟تا لاحاف کرسیاشم با همون ریگای پشتش می خورن . دیگه راسی راسی آخرالزمونه،به سوسک موسکا شم کسی اهمیت نمیده...آره سکینه خانومو می گفتم ...بی چاره هر سیرشم دوتا تخم مرغ سیا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا میشه !آخه دون که گیر نمیادش که.اونم که خدا به دور...دلش نمیاد پول خرج کنه .هی قلمبه می کنه و زیر سنگ میذاره.» کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپایی ها رفت : «خوب خواهر، اینا چیه ؟اوه...!چند جفته!تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟!» «داداش زبونت همیشه خیر باشه.بگو ماشالاه.ازش کم نمیآد که.شما مردا چه قدر بی اعتقادین!...» «بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بخیل نیستم. خوب یاد آدم نمی مونه خواهر! آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه . شاماهام چه توقعاتی از آدم دارین...» «نیگاش کن خاک برسر و...قربون هرچه آدم بامعرفته.خاک برسر مرده، نمی دونم چه طور از او هیکلش خجالت نکشید دست کرد سی شیء -سی شیء بی قابلیت- تو دست من گذاشت.پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اینم ماست بگیر بمال سر کچل ننت!ذلیل مرده خیال می کنه محتاج سی شیئش بودم.انقدر اوقاتم تلخ شده بود که نکردم نون خشکامو ازش بگیرم. بی عرضگی رو سیاحت!یکی نبود بگه آخه فلان فلان شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به این مرتیکه الدنگ ببره ؟...چه کنم؟هرچی باشه یه زن اسیر که بیش تر نیستم .خدام رفتگان مارو نیامرزه که این طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ، نه معرفتی ،نه هیچ چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کلاه سرمون میذاره و حالیمون نمیشه. من بی عرضه رو بگو که هیچ چیمو به این قبا آرخولوقیه -این ملا موشی جوهوده رو میگم-نمیدم ؛ میگم باز هرچی باشه ، اینا مسلمونن، خدا رو خوش نمیاد نونن یه مسلمونو تو جیب یه کافر بریزم . اون وخت تورو به خدا سیاحت کن ، اینم تلافیشه! میام ثواب کنم ، کباب میشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه ، بکنه تو دهن این بی همه چیزا ، آخرش گازشم می گیرن.» کاسه بشقابی دیگر نتوانست صبر کند و اینطور تو او دوید: «خوب خواهر، این کفش  کهنه هات که به درد من نمی خوره.بزا باشه همون ملاموشی جهوده بیاد ازت به قیمت خوب بخره.» هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سرو شانه ای قر داد و درحالی که می خندید و صدای خود را نازک تر می کرد گفت: «واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذلیل مرده بود که منو از دیروز تا حالا چزونده.» «آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنیم، اما کله خر که به خورد ما ندادن که !تو به در میگی که دیوار گوش کنه دیگه .آخه ...آخه تخم مام تو همین کوچه پس کوچه ها پس افتاده...» «نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ، منم دلم پره.اصلا خدام همه این الم شنگه ها رو همین براما فقیر فقرا آورده .واه واه خدا به دور!این اعیانا کجا لباس و کفش کهنه دم در می فروشن؟یا می برن بازار عوض می کنن ، یا میدن کلفت نوکراشون و سر ماه  ،پای مواجبشون کم می ذارن.اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ریزن. بلدن دیگه .اگر این طور نبود که دارا نمی شدن که!اگه اونا بودن ، مگه خوردده نوناشونو اصلا کنار میگذاشتن؟زود خشکش می کردن و می کوبیدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چیه؟ ...من که نمی دونم،...یا هزار خوراک دیگه.خدا عالمه چه مزه ای می گیره. من که هنوز به لبم نرسیده .واه واه !هرگز رغبتم نمی شینه.» «خوب خواهر همه اینا رو چند؟» «من چه می دونم .خود دونی و خدای خودت.من که سررشته ندارم که . بیا و با من حضرت عباسی معامله کن.» «چرا پای حضرت عباسو میون می کشی؟من یه برادر مسلمون، تو هم خواهر منی دیگه.داریم با هم معامله می کنیم.دیگه این حرفا رو نداره.» «آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس....» «من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای ، یه کوزه جاترشی میدم ، دوتا آب خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نیم.» «کاسه بشقاب که نمی خام.اما چرا چارتومن و نیم؟این همه کفشه.» «کفش هات مال خودت.دوتا کتتو چار تومن می خرم.» آفتاب لب بام رسیده بود که معامله تمام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش قران به هاجر داد؛ خورجین خود را به دوش کشید و در خم پس کوچه ها به ره افتاد.    * فردا اول غروب ، هاجر پشت بام را

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: جلال آل احمد، ،
برچسب‌ها: کتاب سه تار کتاب جلال آل احمد ,
[ شنبه 9 شهريور 1392 ] [ 13:32 ] [ سهیل ملکی ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات وب
آرشيو مطالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 1723
تعداد مطالب : 1
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1